کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه،

ساخت وبلاگ
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنییا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر، از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خستة بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنیمست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهولمستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنیتو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغباغبان بیند و گوید که تو سرو چمنیمن بر از شاخ امیدت نتوانم خوردنغالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنیخوان درویش به شیرینی و چربی بخورندسعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه،...
ما را در سایت کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه، دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 18:12

نهاد دست به پیشانی ام که تب داری‏‏‏گرفت نبض مرا باز هم که بیماری!‏‏‏نگاه کرد به حالم، نگاه کرد به می‏‏‏به گریه گفتمش آری، طبیب من! آری!‏‏‏نگفت قصه و خمیازه را به آه آمیخت‏‏‏که دردِ عشق نداری، اگر چه بیماری‏‏‏‎سکوت کرد! چه خوب است رفتنی باشم‏‏‏سفر بخیر اگر راه توشه ای داری‏‏‏به خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟‏‏‏گریستم که تو عاشق کش دل آزاری‏‏‏نقاب از رخ فریاد ناگهان برداشت‏‏‏که سُست عهد! مرا مثل خود نپنداری‏‏‏تو را هزار هوس، سر‏‎ ‎‏دوانده و اکنون ‏‏‏بر آن سری که مرا زین میان به دست آری‏‏‏هزار بار دلت را به غیر بخشیدی ‏‏‏در ادعا ز دو عالم فقط مرا داری‏‏‏کنون که سکة عمرت ز اعتبار افتاد‏‏‏مرا که گنج پر از گوهرم خریداری‏‏‏ز شرم ضجه زدم آنقدر که جان دادم‏‏‏جز این نبود سزای چو من سیه کاری‏‏‏گذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی ‏‏‏ز روی صدق ببینم اگر گرفتاری‏‏‏قادر طهماسبی، از کتاب «عشق بی غروب» کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه،...
ما را در سایت کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه، دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adaberoz بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 18:12